مناظره امام صادق (ع) با طبیب هندی
علم طب (قدیم) علمی آسمانی است
مفضل بن عمر جعفی به امام صادق (ع) نامه نوشت و به او اطلاع داد که گروههایی از این مردم پدید آمده اند که ربوبیت خدا را انکار می کنند و در این مساله به مجادله می پردازند. مفضل از امام صادق (ع) خواست که سخن این گروه ها را رد کند تا وی بتواند با آن ها محاجه کند. امام صادق (ع) در پاسخ مفضل چنین نوشت:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اما بعد، خداوند ما و تو را به انجام طاعت خود موفق بدارد و …. …. …. ….
نامه تو به من
رسید و براى تو نامهاى مىنویسم که در آن با بعضى از اهل ادیان از منکران مباحثه
کردهام و آن چنین است:
پزشکى از هند پیش من آمد و با من در عقیده خود
منازعه مىکرد و در گمراهى خود مجادله مىنمود. روزى او هلیلهاى را خورد مىکرد تا
به دوایى که به آن احتیاج داشت مخلوط کند، این سخن را که همواره در آن با من منازعه
مىکرد، بر زبان آورد و آن ادعاى او بود مبنى بر اینکه: «دنیا همواره بوده است و
همیشه درختى روئیده و درختى افتاده است و کسى متولد شده و کسى مرده است»، او گمان
مىکرد که اعتقاد به خداوند یک ادعایى است که دلیلى ندارد و براى او ثابت نشده است
و این مطلبى است که آخرى از اولى و کوچک از بزرگ اخذ کردهاند و همانا اشیائى که
جدا و یا با هم و آشکار و یا پنهان هستند، تنها با حواس پنجگانه شناخته مىشوند. پس
به من خبر بده که با چه چیزى به شناخت پروردگارت که او را با قدرت و ربوبیت
مىشناسى، استدلال مىکنى؟ در حالى که همه چیز با همان حواس پنجگانه شناخته مىشود
.........
امام صادق
(ع) به آن طبیب فرمود:
به من اطمینان بده که اگر
براى تو از همین هلیله که در دست توست و از همین طب که فن تو و فن پدران و نیاکان
توست و از دواهایى که مشابه آن است، دلیل آوردم، تو حق را مىپذیرى و انصاف مىدهى؟
گفت: به تو اطمینان مىدهم.
گفتم:
آیا مردم را زمانى گذشته است که طب و منافع آن را مانند همین هلیله و امثال آن
نمىشناختند؟
گفت: آرى.
گفتم:
پس از کجا به آن راه پیدا کردند؟
گفت:
با تجربه و مقایسه.
گفتم: پس چگونه به این فکر افتادند که تجربه کنند و
از کجا فهمیدند که این کار به مصلحت بدنهاى آنهاست در حالى که جز ضرر در آن
نمىدیدند؟ چگونه آن را شناختند و چیزى را فهمیدند که حواس ظاهرى به آن هدایت
نمىکرد؟
گفت: با تجربه.
گفتم: به من خبر بده
از بنیانگذار علم طب و تعریفکننده این گیاهان دارویى که در شرق و غرب عالم پراکنده
است مگر چنان نیست که به ناچار مرد حکیمى از این شهرها این علم را وضع کرده است؟
گفت: به ناچار چنین است و مرد حکیمى
آن را وضع کرده و دانشمندان دیگر را بر آن گرد آورده و آنها در آن نظر کردهاند و
با عقول خود راجع به آن اندیشیدهاند.
گفتم: مثل اینکه انصاف را رعایت کردى و به اطمینانى
که داده بودى عمل نمودى. اکنون بگو که این حکیم چگونه این مطلب را فهمید؟ فرض کنیم
که او دواهایى را که در مملکت خود او بود شناخت مانند زعفران که در بلاد فارس به
عمل مىآید آیا تمام گیاهان زمین را جستجو کرد و درخت به درخت آنها را چشید تا
اینکه همه آن بر او معلوم شد؟
آیا عقل تو به تو این اجازه را مىدهد که بگویى
حکیمانى همه بلاد فارس و گیاهان آن را درخت به درخت بررسى کردند و با حواس خود آنها
را شناختند و به آن درختى که در آن یکى از ترکیبات این دواها وجود داشت دست یافتند
با اینکه حواس آنها آن را درک نمىکرد؟
فرض کنیم که آن حکیم پس از جستجوى بسیار
و بررسى در همه بلاد فارس، این درخت را شناخت، پس چگونه دانست که آن درخت خاصیت
دوایى پیدا نمىکند مگر اینکه به آن هلیله از بلاد هند و مصطکى از روم و مشک از تبت
و دارچین از چین و بیضه بیدستر از ترک و افیون از مصر و حبر از یمن و بورق از
ارمنستان و غیر اینها از ترکیبات داروئى که گیاهانى گوناگونى هستند، مخلوط شود؟ چون
تأثیر آن در صورتى است که اینها یک جا جمع شوند و به تنهایى آن منفعت را ندارند. او
چگونه به محل روییدن این گیاهان داروئى که اقسام گوناگونى دارند و در شهرهاى مختلف
قرار دارند پى برد و این در حالى است که برخى از آنها به صورت ریشه و برخى به صورت
برگ و برخى بصورت فشرده و برخى به صورت مایع و برخى به صورت صمغ و برخى به صورت
روغن و برخى به صورت فشار دادن و برخى به صورت طبخ کردن است و برخى به صورتى است که
فشار داده مىشود ولى طبخ نمىشود و این هر کدام با لغت خاصى است و بعضى از آنها جز
با ترکیب با بعضى دیگر حالت دوا پیدا نمىکند و برخى از آنها اعضاء بدن درندگان و
حیوانات خشکى و دریاست.
در همین حال، مردم این شهرها با یک دیگر دشمنى و اختلاف
دارند و با زبانهاى گوناگونى صحبت مىکنند و در حال جنگ هستند و همدیگر را مىکشند
و اسیر مىکنند. آیا به نظر تو این حکیم تمام این شهرها را گشته و تمام زبانها را
مىدانست و در همه جا گردش کرده و این گیاهان را در شرق و غرب با امنیت و سلامت
بررسى نموده و هرگز بیمار نشده و نترسیده و همواره زنده بوده و مرگ به سراغ او
نیامده و همیشه هدایت یافته و گمراه نشده و خسته نشده تا زمان و محل رشد آنها را
دانسته با اینکه آنها صفات و رنگها و نامهاى گوناگونى دارند، سپس او هر کدام را به
صفت خود شناخته و هر درختى را با رویش و برگ و میوه و بو و طعم آن مشخص کرده
است.
آیا این حکیم چارهاى جز این داشته که تمام درختان دنیا و سبزیها و
ریشههاى آن را درخت به درخت و برگ به برگ و جزء به جزء بررسى کند؟
فرض کنیم که
آن درختى را که مىخواسته پیدا کرده، پس چگونه حواس ظاهرى او را راهنمایى کرده که
این درخت صلاحیت داروئى دارد و درخت گوناگون است بعضى از آن شیرین و بعضى تلخ و
بعضى ترش و بعضى شور است. اگر بگویى که آن حکیم در این شهرها از این و آن مىپرسد،
او چگونه در باره چیزى که آن را مشاهده نکرده و با حواس خود درنیافته مىپرسد و
اساسا او چگونه از این درخت مىپرسد در حالى که او زبان آنها را نمىداند و به
زبانهاى دیگر چیزهاى بسیارى است.
فرض کنیم که او چنین کرد، او سودها و زیانها و
چگونگى تسکین دادن و تحریک و سردى و گرمى و تلخى و تندى و نرمى و شدت آن را چگونه
مىشناسد اگر بگویى از راه گمان مىشناسد، این درست نیست چون اینها با طبایع و حواس
درک نمىشوند و اگر بگویى با تجربه و خوردن آنها مىشناسد، او باید در اولین
دفعهاى که این دواها را مىخورد، مىمرد چون به آنها جهالت داشت و سود و زیان آنها
را نمىدانست و بیشتر آنها سمّ قاتل است و اگر بگویى که او در تمام شهرها گشته و در
میان هر ملتى زندگى کرده و زبان آنها را یاد گرفته و دواهاى آنها را با کشتن اولى و
دومى تجربه کرده، در چنین حالتى او باید جماعت بسیارى را بکشد تا یک دارو را بشناسد
و مردم این شهرها که کسانى از آنها را کشته است خود را فداى او نمىکنند و
نمىگذارند که در میان آنها زندگى کند.
فرض کنیم که او همه اینها را بررسى کرد،
ولى بیشتر آنها سمّ قاتل است اگر زیاد بدهد مىکشد و اگر کم بدهد اثر نمىکند. فرض
کنیم که او همه این کارها را کرد و در مشرق و مغرب زمین سیر نمود و عمر او هم آنقدر
طولانى شد که درخت به درخت و شهر به شهر بررسى نمود، او چگونه چیزهاى دیگر مانند
پرندگان و درندگان و حیوانات دریا را تجربه کرد. حال که این حکیم به گمان تو تمام
گیاهان دارویى را تجربه کرد و همه را جمع آورى نموده است ولى برخى از آنها حالت
دارویى پیدا نمىکند مگر اینکه به اعضاء بدن حیوانى مخلوط شود، آیا او تمام پرندگان
و درندگان دنیا را یک یک به دست آورده و آنها را کشته و تجربه کرده است همان گونه
که به گمان تو تمام گیاهان را تجربه کرده است؟ اگر چنین بوده پس چگونه حیوانات باقى
ماندند و نسل آنها از بین نرفت و آنها مانند درخت نیستند که اگر یکى را ببرى دیگرى
جاى آن را بگیرد.
فرض کنیم که تمام پرندگان را به دست آورد، او با حیوانات
دریایى چه مىکند او باید دریا به دریا و حیوان به حیوان بگردد تا به آن احاطه پیدا
کند همان گونه که به فرض به تمام گیاهان احاطه پیدا کرده است. اگر هر چیزى را قبول
نکنى حتما این را قبول دارى که حیوانات دریایى همگى زیر آب هستند آیا عقل و حواس به
تو این اجازه را مىدهد که گمان کنى که همه اینها را با بررسى و تجربه مىتوان درک
کرد؟
طبیب هندى گفت: همه راهها را به
روى من بستى، اکنون نمىدانم چه جوابى بدهم؟
پس
گفتم: بزودى براى تو
برهان دیگرى مىآورم که مطلب بیشتر از آنچه گفتم روشنتر شود.
آیا نمىدانى که
این دواها که شامل گیاهان و اعضاى بدن پرندگان و درندگان مىشود، حالت دارویى پیدا
نمىکنند مگر پس از آنکه با یک دیگر ترکیب شوند؟
گفت: آرى چنین است.
گفتم: به من خبر بده
که حواس این حکیم چگونه مقدار آن را که چند مثقال و چند قیراط است، درک کرده؟ تو
دانشمندترین مردم در این موضوع هستى چون کار تو طب است و تو گاهى در یک دارو از یک
قلم چهار صد مثقال و از قلم دیگر سه یا چهار مثقال و قیراط یا کمتر و بیشتر وارد
مىکنى تا به اندازه معلومى دوا به دست مىآید که اگر آن را به کسى که اسهال دارد
بدهى اسهال دارد او بند شود و اگر همان را به کسى بدهى که قولنج دارد شکم او باز
مىشود. چگونه حواس او دریافت که آنچه را که براى سردرد مىدهد به پاها نمىرسد در
حالى که پایین رفتن دارو آسانتر از بالا رفتن است و آنچه براى درد پا مىخورد به سر
نمىرسد در حالى که آن نزدیک است و همین طور تمام دواهائى که براى عضوهاى مخصوص
خورده مىشود در حالى که همه اینها به معده مىرسد و از آنجا پخش مىگردد، چگونه آن
بالا مىرود و پایین نمىآید حواس چگونه اینها را درک کرد و فهمید که آنچه براى گوش
است به چشم فایده ندارد و آنچه براى چشم است درد گوش را ساکت نمىکند و همین طور
تمام اعضاى بدن که دواى هر عضوى به همان عضو مىرسد. عقلها و حسّها چگونه اینها را
فهمید در حالى که حس در داخل بدن و عروق و گوشت و بالاى پوست راه ندارد نه با شنیدن
و نه با دیدن یا بوییدن یا چشیدن و یا لمس کردن، آنها را درک
نمىکند.
طبیب هندى گفت: از آنچه
مىدانستم به من سخن گفتى، جز اینکه ما مىگوییم: حکیمى که این دواها و ترکیبات
آنها را وضع کرده وقتى به کسى دوایى مىداد و او مىمرد، شکم او را مىشکافت وعروق
او را بررسى مىکرد و مجارى دوا را مىدید و آن جاهایى را که دوا به آنها رسیده بود
تحقیق مىکرد.
گفتم: به من خبر بده که آیا تو نمىدانى که وقتى
دوایى در عروق قرار گرفت با خون مخلوط مىشود و با آن یکى مىگردد؟
گفت: آرى.
گفتم: آیا تو
نمىدانى که وقتى انسان مىمیرد، خون او سرد و منعقد مىشود؟
گفت: آرى.
گفتم: پس این حکیم
چگونه دوایى را که به مریض داده بعد از آنکه مخلوط شد و رنگى جز رنگ خون پیدا نکرد،
مىشناسد؟
گفت: مرا به جاى سختى بردى
و تا به حال چنین حالتى پیدا نکرده بودم چیزهایى گفتى که نمىتوانم آنها را رد کنم
... ... ... ...
لینک دانلود غیر مستقیم مناظره امام صادق (ع) با طبیب هندی
منابع:
[ طب
النبى و طب الصادق -روش تندرستى در اسلام، ص: 94 - 103]
[بحارالانوار
ج3 ص 181 - 184]
[سید ابن طاووس در کتاب «کشف المحجة لثمرة المهجه»
(ص 9) و «فرج المهموم» (ص 11) به این رساله (اهلیلجه) استناد و از آن نقل کرده
است]