ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روزی مردی به طنابی محتاج شد و چون در خانه همسایه خود طنابی دیده بود بر درب منزل همسایه رفت. همسایه در را باز کرد. مرد پس از احوال پرسی گفت: به کاری دچار شده ام که طنابی مرا حاجت است و اگر میتوانی آنرا به من قرض ده
همسایه گفت: خیلی دلم میخواست آنرا قرض بدهم ولی خودم روی آن اَرزَن با میکِشَم. (جدا کردن مغز ارزن کوبیده از پوست آن بوسیله باد!)
مرد گفت: چطور میشود؟! چنین کاری امکان ندارد...؟!
همسایه گفت: برای من که بدنبال بهانه ای هستم؛ همین بهانه هم کافی است.
با تشکر
.......خدا نگهدار.......